فقر در ایران بیداد می کند
امروز دوباره اومدم با یه پست جدید خیلی وقت بود که پستی نداشتم راستش الان دو تا داستان دارم ولی نمی دونم کدومشون رو بهتره بزارم براتون!
پس داستان دخترهای لواشک فروشو میزارم!
شب بود حدودا ساعت 8 کناره ساحل نشسته بودمو با هندزفوری داشتم آهنگ گوش میدادم غرق در آهنگ بودم که ناگهان گرمی دستی کوچک رو روی شونه هام احساس کردم،سرمو برگردوندمو به پشته سرم نگاه کردم دختر بچه ای پشت سرم وایساده بود هندزفوری رو از گوشم دراوردم از لباساش معلوم بود که فقیره یه جاکت صورتی تنش بود و چندجاشم پاره پوره بود.
گفتم سلام کوچولو خوبی؟سلام کرد گفت آقا لواشک دارم ازم می خری ؟گفتم نه نمی خوام لواشک دوس ندارم آدامس نداری گفت نه فقط از این لواشکا دارم
یه دختر دیگه هم از راه رسید ازش پرسیم چیکارته ؟گفت خواهر کوچیکمه اسمش سارا ه منم زهرا هستم
بزرگه 9 سالش بود کوچیکه 7 سالش
2 تومان دادم بزرگه گفتم بهم لواشک بده لواشکای پنجاه تومنی بود اما دونه ای دویست و پنجاه می فروخت چهار تاشو بهم داد و یه مشت پول خورد از جیبش دراورد که بهم بده بهش گفتم نمی خواد باقیش باشه واسه خودت
تشکر کردو رفت آبجی گوچیکش به من گفت آقا از منم می خری ؟هزار تومان دادم بهش گفتم آره 4 تا بهم بده
خیلی خوشحال شد چهار تا لواشک بهم داد تشکر کرد خواست بره گفتم وایسا ببینم سارا خانوم لواشک دوست داری ؟گفت آره گفتم خودتم میخوری از لواشکات ؟گفت نه آخه اینارو بابام میخره که بفروشیم آخره شبم پولشو می خواد.
دو تاشو بهش دادم گفتم این دوتارو تو بخور دوتا دیگشم خودم می خورم یه لبخند خوشگل زد گفت دستت درد نکنه عمو گرفت و رفت!
چند دقیقه بعدش یه لواشک فروش دیگه اومد بهش گفتم خریدم از اونا و نمی خوام دیگه اون بزرگتر بود کلی سه پیچم شد و گیر داد که بخرم منم یکم به حرفش گرفتم و شروع کردیم با هم حرف زدن
اونم نشست پیشم
دختر عموی اون دو تا بود،گفت باباشون دیسک کمر داره مامانشونم مرده اما نگفت چطوری باباشون خیلی بدهکار بوده واسه همین این دوتارو میفرستاده تا براش پول در بیارن
دختر عموشونم فقیر بوده وقتی میبینه این دوتا کار می کنن اینم میادو کار می کنه!
خلاصه آخرش یه پنج هزاری دراوردم دادم گفتم هزار تومنشو لواشک بده یهو پولمو برداشت و دوید رفت!یکم اونطرف تر ایستاد گفت پولت واسه خودمه لواشکم نمی دم!
منم خندم گرفت آخه دختره خیلی شیرین زبون بود گفتم باشه واسه خودت راهمو گرفتم برم دوید اومد پیشم گفت واقعا واسه خودم ؟گفتم آره واقعا واسه خوده خودت!
یه بوس کرد منو و دوید و رفت!
دیشب بعد از 1 ماه دوباره رفتم کناره ساحل می دونستم که هرشب این دورو بر لواشک میفروشن!منتظر بودم بیان و ازشون لواشک بخرم اما خبری نشد ازشون!
چند دقیقه گذشت دختر عموی زهرا و سارا اومد گرفتمش هنوز منو یادش بود سلام کرد یکم باهاش حرف زدم
گفتم از دختر عمو هات چه خبر ؟
صداش به لرزه افتاد اشاره کرد سمت خیابون حدودا چند صد متر اون طرف تر !
گفت سارا 2 هفته پیش تصادف کرد تو خیابون با یه ماشینی و مرد!
وقتی اینو شنیدم بغضم ترکید سرمو لای دستام گرفتمو شروع کردم به گریه کردن
سرمو که بلند کردم دیگه خبری نبود از دختر عمو!اونم رفته بود
همش چهره معصوم سارای 7 ساله جلوی چشمم بود نشسته بودم لب ساحلو واسش گریه می کردم!
این داستان واقعی بود و برای خودم اتفاق افتاده بود!
هم ناراحتم بخاطر سارا و هم خوشحالم،خوشحال از اینکه پاک از دنیا رفت و توی این دنیا نموند و قبل از اینکه کارنامه اعمالش پر بشه از خط های سیاه از این دنیا باره سفر رو بست!